داستان کاملا واقعی

✿◕ ‿ ◕✿منتظر واقعی اوست✿◕ ‿ ◕✿

❤گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است ؟ ......گفتاتو خود حجابی ورنه رخم عیان است ❤

داستان کاملا واقعی

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟


مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :

مرتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... غلط می کنی تو و هفت جد و آبادت... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد :

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبانی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد.


نظرات شما عزیزان:

zahra
ساعت11:59---20 مرداد 1392
سلام عزیزم...ممنون از اینکه بهم سر زدی و پیشنهادم رو قبول کردی.

داستان جالبی بود. بازم بهم سر بزن
پاسخ:سلام گلم ممنون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 19 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:49 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]