زندگی چیست؟

✿◕ ‿ ◕✿منتظر واقعی اوست✿◕ ‿ ◕✿

❤گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است ؟ ......گفتاتو خود حجابی ورنه رخم عیان است ❤

زندگی چیست؟

 

اگر بتوانم از شکستن یک دل جلوگیری کنم

اگر بتوانم یک زندگی را از درد تهی سازم و یا رنجی را فرو نشانم

اگر بتوانم سینه سرخ مجروحی را کمک کنم تا دوباره به لانه خویش بازگردد

آنگاه زندگی ام بیهوده نبوده است .

                                               ( امیلی دیکسون )

زندگی مسابقه نیست

زندگی یک سفر است

و تو آن مسافری باش که در هر گامش

ترنم لحظه ها جاری است

با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده

زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر رود

                                                                                 ( نانسی سیمس )

( توماس هاکلی ) زندگی شما از مجموعه عادات شما تشکیل یافته است . هر چه عادات شما بهتر و نیکوتر باسد ٬ زندگی شما هم عالی تر و زیباتر خواهد بود بکوشید به عاداتی معتاد شوید که مایلید بر زندگی شما حکم فرما باشد !

زندگی آبتنی در حوضچه ی اکنون است

و آدمی چه دیر میفهمد ٬ انسان یعنی عجالتا !!

                                                         ( سهراب سپهری )

( مارسل پیره ور ) وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد دلیل آن است که شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید !

زندگی آن چیزی است که خود تصور میکنید

در بیمارستانی دو بیمار ٬ در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود ٬ بنشیند . ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد . آنها ساعت ها در مورد همسر ٬ خانواده و دوران سربازی شان صحبت میکردند و هر روز بعدازظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقی اش توصیف میکرد . پنچره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت ٬ مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند . درختان کهن و آشیانه پردندگان به شاخسارهای آن تصویر زیبایی را بوجود آورده بود . همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد ٬ هم اتاقی اش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و لبخندی بر لبانش می نشست نشان از احساس لطیفی بود که با تصور کردن این مناظر در دل او بوجود آمده بود .

هفته ها سپری میشد و دو بیمار با این مناظر زندگی میکردند . یک روز مرد کنار پنجره مرد و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند . مرد دیگر که بسیار ناراحت بود درخواست کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد . مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظر زیبا را با چشمان خودش و به یاد دوستش ببیند . همین که نگاه کرد ٬ باورش نمی شد . چیزی که می دید غیر قابل قبول بود . یک دیوار بلند ٬ فقط یک دیوار بلند ! همین . مرد حیرتناک به پرستار گفت که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرد ٬ پس چی شده ؟ پرستار به سادگی گفت ولی آن مرد کاملا نابینا بود !


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 12:35 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]